من سکوتت را چه نامم،

من سکوتت را چه نامم،
تا به فریادم رسی فریاد دل
در نگاهت چیست آخر
می برد با خود نگاهم را به هر جا در زمین
می نشاند در برت، در اوج استفهام خویش
با کدامین شوق شور انگیز باز
من نگارم تازه ای، از شعر و عرفان و غزل
تا بخوانی و به شوق آیی و سرمستم کنی
از صدای دلنشینی که درون سینه پنهان ساختی
یا به چشمان تو خورشید زمان
کی نگاهی می توان کردن ملازم لاجرم
تا که در تار شعاع نور زیبایت بسازی غرق نور
یا به بالایش بری، در کهکشانی ژرف و بالا نازنین
در سکوتم لحظه ای تردید نیست
زانکه در فریاد خاموش لبم
غنچه می روید به فردا با امید وصل خویش
عطر می افشاند از عمق وجود جان خود
تا بدانی در نسیم هر سحر
عطر و وبویت گشته آکنده به جان جان من
1399.09.30 13:35 "یسار"

یک بوسه از عشق دارم برایت

یک بوسه از عشق دارم برایت
ویران قلبم ، دولت سرایت
ای ماه و خورشید ، ای هستی ناب
ای در افق نور، ای بی نهایت
وصف خیالم، در پرتو توست
ای مونس جان ، جانم فدایت
شهری میان، صحرای بی آب
دریای هستی، برق نگاهت
تا می نگارم، من یاد و نامت
جان می تراود جانم فدایت
در صبح امّید، از روزن عشق
می تابدم نور، از عشق نابت
سودای جان را من می پسندم
گر جان ببخشم، هر دم برایت

1399.09.30  09:38  "یسار"

دفتر شعر مرا در نگه خویش بخوان

دفتر شعر مرا در نگه خویش بخوان
وانگه ای دوست مرا از حرم خویش مران
خاطر آسوده ام از برق نگاهت کافی است
که من از روز ازل با تو ام ای راحت جان
در کلام تو همین ساده ی زیبا پیداست
که تو را جان بدهم می شوی ام راحت جان
در سرای تو همین بس که در درگه تو
من غلامم تو شهی ای صنم  باغ مهان
روی در هم نکشم گر نگه از من گیری
تا تو معبود منی، نیست مرا راه، گران
دل خوش از زندگی خویش نی ام لیک هنوز
می نویسم غزلی ا ز تو و آن نام و نشان
تا که مقصود من از وصل تو حاصل گردد
بدهم بار امانت به تو در باغ جنان

1399.09.30  11:58  "یسار"

حتی تاریکی شب و سردی هوا نمی تواند از یادت بکاهد. 

حتی تاریکی شب و سردی هوا نمی تواند از یادت بکاهد. 
در یلدایی که طولانی ترین ظلمت سرد سال است
تا گرمای عشق وجودت در من است از سرما هراسم نیست و تا نور امیدت در جهان است از ظلمت باکم نیست
ای نور آسمانها و زمین، 
ای نور در نور 
۱۳۹۹.۰۹.۲۸  ۲۲:۴۴  "یسار"

پاییز خرامان می رود 

پاییز خرامان می رود 
بار یزمستان می رسد
فصل عاشقی ها، می رود که در سردی زمستان پا پس کشد آنکه در عشق دلش یک دله نیست، می رود که وا نهد  عشق را، عاشقی که بر معشوقش امید بسته است
می رود که سرمای برف سفید چشمها را در نوردد
می رود که قندیلهای آب چکان سقف خانه ها و شاخسار درختان، گل یخهایی بسازند برای چشم آنانی که برف را و زمستان را همچون بهار می بینند 
که در آن سردی و کوران گلی می روید بر شاخسار درختان تنومندی که ایستاده اند بر پای عشقشان
ایستاده اند تا بار دیگر بهار از راه برسد و بر شاخه هایش شکوفه سر بزند و برگهای سبزش را بگسراند بر سر رهگذران عاشق
تا شاید دمی بیاساند و انرژی گیرند از بهر عشق بازی
تن خشکیده شان را هیمه خانه هایی کنند که گرمی عشق را می طلبند
و در گرمای کرسی های زمستانی از عشق بگویند و از شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون، از رستم و سهراب که همه نوعی عشق را در برابر چشم جهانیان مجسم نمودند، از وامق و عزرا بگویند و از اصلی و کرم
از کَرَمی که بخاطر عشق اصلی است تمام دندانهایش را به گاز انبر مادر دندانپزشکش سپرد..
به کرمی که مسلمان بود و اصلی ارمنی را مسلمان که نه، عاشق میخواست و برای رسیدن به این عشق یکی باید آیین دیگری را می پذیرفت.
و چه خوش است تکرار هزاران باره این داستان عشق و دگر گونی فصلی به فصل دیگر
می گویند ، پاییز بهاری است که عاشق شده است، لیک زمستان را چه باید نامید، که اگر نبود برف وسرمایش ، آفت تمام زندگی مان ، و عشقمان را در هم می نوردید. 
شاید شنیده باشید که زمستان سرد، نوید بهاری و تابستانی بی  آفت می دهد. 
آری، زمستان آمده است که آفت زده ها را با خود ببرد که دگر از عشق دم نزنند. 

1399.09.299  13:15  "یسار"
[13:19, 12/19/2020] استاد فخری کاشان: 

گیاهی تشنه در باغی زمانی

گیاهی تشنه در باغی زمانی
رسیدش روز و ایام جوانی
بپیمود و گذر کرد از موانع
که خود را بل کند از رشد قانع
رسد بر چشمه ساری آب نوشد
به بر رخت شبابش را بپوشد
چو بگشودش دو چشم تیز بینش
رساندش ریشه هایش بر زمینش
بگفتا گر ز ریشه دست شویی
دگر بر زندگی راهی نپویی
بباید رشد خود از ریشه یابی
وگرنه چشمه رشدت نیابی
بکاو و استوار و با قدم باش
به سر سبزی بدور از هر عدم باش
رسد روزی که بر خویشت ببالی
ز زردی و کم و رخوت ننالی
بسازی سایه ات را بر سر گل
بمانی زنده و تاج سر گل
بنوشی آبی از سر چشمه ناب
بدین سان زندگی را خویش دریاب

۱۳۹۸.۰۹.۲۷  ۱۲:۵۷  "یسار"

من هستم و آن قصه های دلنشینت

من هستم و آن قصه های دلنشینت
من هستم و آن بوسه های آتشینت
من هستم و راهی که بی پایان نماید
من هستم و آموزه های عشق دینت
من هستم و دنیای بی پایان این درد
من هستم و تنهاترین ، تنهاترینت
من هستم و کابوس هجران شب وصل
من هستم و خورشید و ماه سر زمینت
من هستم و آن جنت و حور و بهشتت
من هستم و آواز یک صوت حزینت
من هستم و رویای زیبای وصالت
من هستم و دشواری آیین و دینت
من هستم و من، نه ، تو هستی در دل من
تو هستی و این کمترین راعی دینت
حالا بگو با این تو واین بار سنگین
آتش کجا سوزد تو را،  نه ، این ترینت

1399.09.04  22:25  "یسار"

دل قوی دار که در بارگه کون و مکان

دل قوی دار که در بارگه کون و مکان
جز به رای دل عشاق قضا می نرود

۱۳۹۹.۰۹.۲۴  ۲۳:۲۵  "یسار"

آسمان داند که در پروازهای هر سحر

آسمان داند که در پروازهای هر سحر
ماه، مهتاب و ستاره با تو خلوت می کنیم

۱۳۹۹.۰۹.۲۴  ۱۹:۲۰  "یسار"

شوق شنیدن از تو باز می بردم به کهکشان

شوق شنیدن از تو باز می بردم به کهکشان
ای که بود ز نام تو اول اوج افتخار

۱۳۹۹.۰۹.۰۲۴  ۱۹:۱۶  "یسار"

روح من در طلب وصل تو پرواز آموخت

روح من در طلب وصل تو پرواز آموخت
طایر قدس شد و تا به ثریا پر زد

۱۳۹۹.۰۹.۲۴  ۱۹:۱۳  "یسار"
 

در دعای سحرم نام تو آمد به میان

در دعای سحرم نام تو آمد به میان
که سر رشته آوای دعا را بگسست

1399.09.24  14:10  "یسار"

 

کاش  بین زائرانت باز هم باشد دلم

کاش  بین زائرانت باز هم باشد دلم
ای که یاد و نام تو همواره حل مشکلم
ضامن آهو همی دانم که در عرش برین
می برد عشق تو گر در بندگی ها کاهلم
در مناجات و دعا همواره دل را بسته ام
بر ضریح پاک تو، باشد چو حل مشکلم
آسمان ها گر به خورشیدی کنند فخر مدام
هم به خورشید خراسان باد فخر این دلم
در گذرگاه زمان باشد که باز آید دمی
تا که پا بوست بود، یک بار دیگر منزلم
می نویسم نامه ای، بر برگ گلرنگ نسیم
تا رسد بر کوی تو، نجوای تنهای دلم
خادمانت بس خوش احوالند و در طوف مدام
بر حریم پاک تو، کی می رسد پا در گلم
صبح دولت می دمد، گر باز صبحی آید و
در کنار آن حرم، باشد تماشا گر دلم

1399.09.24  13:42  "یسار"

برگ برگ دل من گیر خزان افتاده است

برگ برگ دل من گیر خزان افتاده است
سبزی روی تو در باد وزان افتاده است
دل من با دل تو ساده به مقصد نرسد
صد بیابان پر از خار، میان افتاده است

1399.09.24 12:24 "یسار"

"چه دردی می کشی وقتی که خیس عصه ها هستی"

"چه دردی می کشی وقتی که خیس عصه ها هستی"
زمانی که به رویایی، تک و تنها تو دل بستی
میان خواب و رویایت نشاندی یار زیبا رو
همه پیوند ماضی را برای اوست بگسستی
نشسته در دلت آهی، میان صبح و درگاهی
سرشک غم ز چشمانت، برِ رخسار خود بستی
نمی گویم فراموشش، کنی آن خاطراتت را
گهی باید میان غم، لب از گفتن فروبستی
بسوزان دل ، بشوران سر، به صحراها گذر می کن
که مجنون لیلی خویشش، به امیدی ز دل خستی
نباشد بر من مسکین که دردت را دوا سازم
بباید بهر ریش دل، ز دل بر اوش پیوستی
1399.09.18 13:51 "یسار"

می روم در خلوت خود با تو نجوا می کنم

می روم در خلوت خود با تو نجوا می کنم
هر سحرگان برایت عقده ها وا می کنم
خون دلهایم چو شط رود جیهون گشته است
اشک های دیده را بهر تو دریا می کنم
می سرایم از تو و از عمق چشمان ترم
سیل باران بهاران بر تو افشا می کنم
هر که گوید  که تویی تنها انیس و مونسم
با کمال پختگی این حرف حاشا میکنم
تا رقیبانم طمع بر چشم زیبایت برند
پر صلابت غرشی  چون شیر صحرا می کنم
هر دم از این منظر  چشمم رخت پنهان شود
جستجو رخسار تو هنگام رویا می کنم
گفته ای با من غریبی میکنی گاهی ولی
آشنایی من فقط  با دوست، تنها می کنم
صحبت عشق من و او صحبت امروزه نیست
دیر گاهی گشته من او را تمنا می کنم
گر به شوق دیدنت صحرا بود صد خاربن
زخم خار عشق تو بر خود پذیرا میکنم
صد هزاران زخم گر بر می زند تیر زبان
با تن صد چاک خود هر دم مدارا می کنم
در سحرگاهانن مرا گر اشک ریزان بینی ام
میروم در خلوت خود با تو نجوا می کنم

1399.09.18  13:04  "یسار"

در گذرگاه زمان، هستی ام داده خدا

در گذرگاه زمان، هستی ام داده خدا
کرده با عقل و دلم، از همه غیر جدا
خوانده ام در بر خویش گفته ای بنده من
باز بر خیز , بیا، دست بگشا به دعا
تو بخوان شعر و سرود، تو بخوان آیه عشق
تا که من هم بدهم، شهد شیرین، تو را
تار و پود من و تو ، جمله از روح خداست
پاس داریم چنین لطف که او کرده به ما
صبح صادق که زند، جان برد در برخویش
بنماید به منش، لطف بی پایان را
سهم من از عالم، کهکشانی باشد
کیست خواهد کندم، باز محروم مرا
در چنین زمزمه ای، که من و او داریم
کس نداند شنود، از من و او نجوا
باز خوانیم غزل، باز خوانیم سرشک
در سحرگاه کنیم  منظر اوی نگاه
بس تماشا چه خوش است، روی زیبای نگار
هر که خواند سحری، شعر شیرین دعا

1399.09.18 08:21 "یسار"

ما چشم به راه رخ زیبای شماییم

ما چشم به راه رخ زیبای شماییم
هم معتکف دیر و نه در میکده هاییم
از مستی رخسار شما بیش نخواهیم
ما در پی جامی ز  می خم بلاییم
آندم که به رخسار شما چشم بدوزیم
بر درگه لطف تو همی دست به دعاییم
هر دم که لبی تر کنی و عشق سرایی
باز عاشق هر قطره از آن ناب طلاییم
هرگز نرود از دل ما مهر تو شاها
از بس که نمک خورده از این خوان شماییم
لطفی بنما گوشه چشم دگری کن
هر غم که بود دست به دامان شماییم

1399.09.17 13:38  "یسار"

دنیای درونت که آباد باشد

دنیای درونت که آباد باشد
دنیای بیرونت آباد هم نباشد، آباد به نظر می رسد. این بهترین راه خودشکوفایی است در هر دو بعد و همواره، هم  تو را از خویشتن راضی نگه می دارد هم دیگران را. و هم خدا را از بنده اش.

۱۳۹۹.۰۹.۱۴  ۱۱:۲۶  "یسار"
 

انسانا هر نه دئسم زینت ایمان یاراشار

انسانا هر نه دئسم زینت ایمان یاراشار
هر بلا گلسه اونا صبریله درمان یاراشار
دونیانی هر نه گزم من سنه ای یار و رفیق
 اولکمیزده وطنه توپراق ایران باراشار
هر کتابی اله آلدوم که تاپام آب حیات 
گوردوم او انسانا مکتبده ده قرآن یاراشار
ملک عالم که اگر اولسا منیم له سنی له
هر نه اولسا گنه بیر ملک سلیمان یاراشار
هر نه چهرینده اولا غصه و غم هامی گئدر
او شیرین لبری وه قند فراوان یاراشار
بیر باخیش سن منه باخ ای پری ناز تا که دییم 
قارا تئللر ده سنه ای سنه قوربان یاراشار
بیلیریم سن من چاتماز، سن و من ده، کی سنه
عاشق اولان لارا دا هجر فراوان یاراشار
یوخدی بو درده بجز وصل نگاری درمان
سنه ده هم منه ده خنده(گریه) فراوان یاراشار

۱۳۹۹.۰۹.۱۳   ۱۱:۴۵  "یسار"

از این که مرا یاد نمودید تشکر

از این که مرا یاد نمودید تشکر
در بزم خودت شاد نمودید تشکر
از مهر شما گشت دلم شاد و فریبا
از لطف شما ای مه و خورشید تشکر

۱۳۹۹.۰۹.۱۲  ۲۰:۲۵  "یسار"
 

آنکه بر خود نخرد زخم  گل سرخ مگر

آنکه بر خود نخرد زخم  گل سرخ مگر
می شود از گل بستان گل سرخی چیند؟

۱۳۹۹.۰۹.۰۱۳  ۲۱:۰۲  "یسار"
 

یا رب مپسند زار و پریشان ما را

یا رب مپسند زار و پریشان ما را
از محنت و غم رها کن این دنیا را
جز درگه لطف تو نباشد امنی
بر خویش بخوان رانده ی از هر جا را
عالم همه فانی و تویی جاویدان
پر گل بنما ز لطف خود صحرا را
از باد خزان زرد شده بس جانها
سر سبز نما ز بارشت دنیا را
در موج و تلاطم آمده این دریا
آرام نما ز لطف خود دریا را
این زورق بشکسته نه جای موج است
بر ساحل امن خود نشان خود ما را
از جَلوت خود نور فشان بر جانها
روشن کن از آن جان و دل شیدا را
راهی بگشا به لطف خویشت بر خویش
از خویش به تنگ آمده ی تنها را
جز ملاجاء امن تو پنهاهی نَبود
ای امن ترین خانه گشا درها را
از مکتب و بتخانه و دیرت سیریم
بر میکده عشق نشان دلها را

1399.09.12 09:15 "یسار"

شده ام از غم هجران رخت زندانی

شده ام از غم هجران رخت زندانی
تا بیایی و مرا در برِ خویشت خوانی
می شوم شعر و غزل تا که سرایی مرا
می شود باز مرا مطلع خویشت خوانی
چوب چوگان زده را نیست ملال از همه رنج
باید این بار  مرا گوی محبت دانی
بازی فاصله ها بازی شعر من و توست
می نگارم من اینجا و تو آنجا خوانی
شهپری باز کن و سایه به جانم افکن
که منم در کف سلول غمت زندانی
شاید این جمعه بیایی و ز هجران گذرد
عمر بی حاصل ما بی تو بود حیرانی
صبر ایوب بود در مثل یوسف مصر
شده ام از غم زیبای رخت زندانی
ای زلیخا صفت از من تو مگردان رویت
که ترنج و دل و دستم شده بس برّرانی
حال که از کوچه  معشوقه ما میگذری
پای بر سر بنهی یا به دلم خود دانی

1399.09.09  12:57  "یسار"

دوش در حلقه ما صحبت نیکوی تو بود

دوش در حلقه ما صحبت نیکوی تو بود
سخن از عطر تن و سلسله موی تو بود
حافظ و سعدی و اصحاب همه جمع شدند
باز هم در سخن از چهره خوش بوی تو بود
عطر زیبای ختن در بر چشمم جاری
نرگس مست تو و لاله شب بوی تو بود
عالمی مست شدند از زخ زیبای شما
ماه در ابر شد  و نور ز مه روی تو بود
شعله شمع در این بزم به رقص آمده بود
پر پروانه در این شعله چو بازوی تو بود
بس عجب نیست که در کنج دلم مهمانی
این همه حسن و عمل از شم جادوی تو بود
باز هم صحبتی عاشق و معشوق شد و
باز هم هر سخن از سلسله موی تو بود
رشک عالم شد و آن طوق کمندت به دلم
بند در بند وجودم همه پی جوی تو بود
عالمی را شده بودی می و ساقی در دست
باز دردی کش این جمع هم آهوی تو بود
سالها در قدمت سر بنهادم به چمن
شکوه ها از نظر و لطف کم روی تو بود
هر نگاهت شده چون خنجر و دلها زخمی
چه کنم مرهم دل زخم جگر پوی تو بود
این همه جور و ستم بر من مسکین نه رواست
داده ای دل که در این مرحله دلجوی تو بود
سهمگین بود چنین موج و من بی ساحل
در پی زورق بشکسته بازوی تو بود
سر نهم بر قدم عشق مبادا که چنین
غرق دریای تو این خرمن کَه روی تو بود
باز از کوچه معشوقه ما هست گذر
بر دو چشم تر من آن خمِ ابروی تو بود.
می روم در پس ایام بگیرم آرام
شاید این راه دگر، راه کج کوی تو بود

1399.09.09  10:39  "یسار"

جوانی رفت و پیری آمد و کامم به تلخی ماند

جوانی رفت و پیری آمد و کامم به تلخی ماند
هزاران زخم بی پایان به این جان تَهی در ماند

 

1399.09.08  12:44  "یسار"

زیر و بالای جهان باشد همین

زیر و بالای جهان باشد همین
گه به زیر افتد بسی بالا نشین

1399.09.08  12:21  "یسار"

شده پرپر گلی از باغ گلستان وطن

شده پرپر گلی از باغ گلستان وطن
کرده رنجور دل عاشق پیران وطن
دست ناپاک بچیده است گلی از بستان
دل شده خون از این  داغ عزیزان وطن
غم رنجوری ایام شده مرهم دل
باز شد کشته و زخمی ز عزیزان وطن
کاش آن بیرق سبزت بشود مرهم جان
تا که بیرون کند این داغ شهیدان وطن
نیست در معرکه گویا سپری دست عدو
بجز این جان و تن، یار و دلیران وطن
کشته گردد به زمین دانش و علم مردی
بشکفد از تن زخمی اش گلستان وطن
بزند دست علمدار به دشمن سیلی
تا که آرام کند، جان عزیزان وطن
شعله گردد تن و جانت، بشود شعله خشم
بزند بر تن و جان عدویان وطن
ما همه  منتقم خون شهیدان باشیم
شود آرام بسی داغ عزیزان وطن

1399.09.08  11:51 "یسار"

باران زده باید که بپوشیم ردایی

باران زده باید که بپوشیم ردایی
آسان گذریم از همه فصل و جدایی
چتری ز محبت بگشاییم سر خویش
از میکده ها باز بجوییم شفایی
رنگی ز زمین باز بگیریم و سپاریم
رنگی به زمان، بر قدم آ..شنایی
راهی بشویم در نم باران به گلستان
از چتر و گل و سوسن و سنبل ردایی
گرمی نفسهای تو بس نیست در این سرد
باید که بجوییم ز عشاق هوایی
ها کن به دو دستان کرخ گشته ام ای دوست
گرمای تو باشد به دلم گرمیِ هایی
چشمان ترم باز به باران بنشسته است
یار رب برسان از می وصلش شفایی
شوریده تر از ابرم و  گریان ترِ باران
باران بدهد بر من مسکین چه صفایی
آلوده دردم تو بشوی از دل زخمم
داغ غم روزی که شده  روز جدایی

1399.09.08  13:09  "یسار"

گر چه رفته است سرِ دار، سلیمانی ها

گر چه رفته است سرِ دار، سلیمانی ها
باز مانده است بسی عزت ایرانی ها
کیست تا زخم دل عشق نبیند به میان
مرهمی نیست بر این زخمِ پریشانی ها
شده عالم همه از نام نکویت جاری
بر گرفته قلم و شعر تو زیبایی ها
دشمن ار بر شب تاری گل تو پرپر کرد
بیشه خالی نبود از یلِ کرمانی ها
موج دریایی این خون به ناحق جاری است
می کشد کاخ ستمگر سوی ویرانی ها
عزت و اوج سعات به شهادت باشد
این سخن درس بود درس سلیمانی ها

1399.09.05 15:50 "یسار"