کاروانی می رود با کوله بار معرفت
کاروانی می رود با کوله بار معرفت
شاهد عشق و عمل اندر غبار معرفت
هر مسافر دیده اینجا زخم دلهایی عمیق
می برد با خود به هر جا اعتبار معرفت
کاروان سالار چون زخمی ندید اندر وجود
محملی را کرد نشان و زد به کار معرفت
یک سری پر از جنون عشق بر نی مانده بود
دید تا سر را ، به نی زد ، سر، به دار معرفت
در همین وادی هزاران گل به خون خفته ولی
باغبان با خود دهد سر گل به یار معرفت
تا که گفتندش گلت شد پرپر از جور و جفا
گفت زیبا تر شده گل ،در نثار معرفت
گفت من با چشم خود دیدم که در دشت جنون
غنچه ای پرپر شده در سایه سار معرفت
ای خدا لطفی نما تا در تمام عمر خویش
هرگز از خاطر نداریم غمگسار معرفت
تا وضو سازیم در اقیلم ایثار و فنا
هم نماز عشق خوانیم در دیار معرفت
1395/07/25 10:03
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۵ ساعت 14:7 توسط علی
|
دل مشغولی های روزمره باعث کدورت دل می شود. گاهی دل نوشته ای شاید غبار غم بزداید از این دل پر سودا